کد مطلب:189206 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:212

کدام برادر؟
اسماعیل كوله بار سفر را بسته بود و برای دیدنش از شهر و دیار خود به راه افتاده بود. سختی راه و ترس از راهزنان را به جان خریده بود تا او را ببیند. از زمانی كه با او خداحافظی كرده بود حدود یك سال می گذشت، اما از عشقش به او كاسته نشده بود، واقعاً عاشقش بود، اما بنا به جهاتی مجبور بود بیشتر بماند و كمتر مسافرت كند.

یك ساعت به اذان مغرب مانده بود كه او به مدینه رسید، پاهای خسته اش را به زور به دنبال خود می كشید، كوله بار سنگینی كه روی چوپ دستی بسته بود به دوش خود می كشید تاب و توان او را ربوده بود، اما ناگهان شوق دیدار امام قدرتش را بیشتر و خستگی را از تنش دور كرد، گویی روح تازه ای در تن او دمیده بودند. به محلی كه امام باقر حضور داشت رسید. چوپ دستی اش را به زمین انداخت و مثل طفلی كه مدت ها از مادر دور مانده باشد خود را در آغوش



[ صفحه 38]



امام رها كرد. سر و صورت امام را غرق بوسه كرد.

از شدت خوشحالی زبانش بند آمده بود. طولی نگذشت كه صحبت ها گل كرد و از هر دری برای هم سخن گفتند.

اسماعیل از اوضاع شهر و دیارش برای امام گفت، از مردم خوب و مهربانی كه آنجا زندگی می كردند، از آداب و رفتارشان... از كسب و كارشان... و این كه برادرانه با هم می زیستند.

امام صبر كرد تا خوب حرف هایش را بزند و صحبتش تمام شود، سپس فرمود: اسماعیل، آیا در میان مردمی كه زندگی می كردی اگر كسی «عبا» ی اضافه ای داشت آن را به برادر نیازمندش كه عبا نداشت می بخشید، آیا كاری می كرد كه برادر مؤمنش از فقر بیرون آید.

- نه.

- اگر فردی پیراهن اضافی داشت آن را به نیازمند هدیه می كرد؟

- خیر، چنین نبود.

امام باقر علیه السلام آه كشید و با ناراحتی دستش را به زانوی خود زد و فرمود: آنان برادر نیستند.

- ولی با هم خیلی خوب و مهربان هستند و هرگز آزارشان به هم نمی رسد.

امام گفت: می دانی اسماعیل، مهم ترین اعمال سه چیز است؛ در همه حال به یاد خدا بودن،رعایت انصاف درباره ی مردم، و كمك كردن در مسائل زندگی و نیازهای مالی به برادر مؤمن.



[ صفحه 39]



اسماعیل پس از شنیدن این جملات از امام، گفت: اگر این گونه بود آن جا دست كمی از بهشت نداشت و هر دو برخاستند تا وضو بگیرند و نمازشان را در اول وقت بخوانند. [1] .



[ صفحه 40]




[1] ارشاد مفيد، ج 2، ص 167.